|
|||
دانشجویی به استادش گفت:
استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم آن را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلماً شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید…
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، کتابی را خریداری کند همراه کتاب یک بیسکوییت هم خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
کودکی ۱۰ ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جدا بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !
شیری در جنگل آهویی را شکار کرد.
گرگ و روباهی هم از دور پیدا شدند.
شیر به گرگ دستور داد که آهو را پوست کنده و آماده خوردن نماید.
گرگ اجرای امر کرده و پس از لحظاتی شیر از گرگ پرسید.
گوشت آهو را آماده و تقسیم نمودی؟
گرگ جواب داد: بله قربان.