• لیست همه اسم ها
7 1 2 3
       
       
       
       

 

1222 76767

پیرمرد نابینا

یه روز یه پیرمردی کنار خیابون ایستاده بود
یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستم
کلاهی هم جلوش بود که ۳سکه داخلش بود
روزنامه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت
روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پیرمرد انداخت
فردای اون روز کلاه پیرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود
(روی کاغذ نوشته بود: امروز یک روز زیبای بهار است. ولی من آن را نمی بینم)

داستان پیرزن

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد .مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل باکنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام. توضیحات بیشتر »