داستان کوتاه

معلم پسرک را صدا کرد تا انشایش را که موضوعش علم بهتر است یا ثروت را بخواند. پسرک گفت ننوشته. معلم با خط کش پسرک را تنبیه کرد پسرک در حالی که دستهایش قرمز شده بود زیر لب گفت :آری ثروت بهتر است, چون اگر پول داشتم دفتر میخریدم

توضیحات بیشتر »

دعوت پدر به شام

پسر به بابا : بابا میشه بپرسم شما ساعتی چقدر پول در میارین ؟ پدر : تو نباید دخالت کنی توی این مسائل ! ولی من ساعتی ۱۰ هزار تومان در میاریم. پسر : بابا میشه ۵ هزار تومان ازت قرض بگیرم ؟ پدر : برای این پرسیدی ؟ نه نمیشه تو پول نیاز نداری ( با حالت عصبی )

توضیحات بیشتر »

زاهد و آسیابان

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت … . . «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی، دعا کن گندمت آرد بشود.»

توضیحات بیشتر »

بادکنک

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.

توضیحات بیشتر »

خیلی پستی

دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن، سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم. خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت. براش نوشته بودم… “خیـلی پستی”

توضیحات بیشتر »